دلنوشته های یه دل شکسته

دلنوشته های یه دل شکسته

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 138
بازدید کل : 18409
تعداد مطالب : 55
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1




 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.

 

در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.

 

آنها به موضوع «خدا» رسیدند،

 

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!

 

مشتری پرسید :چرا؟

 

آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

 

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

 

بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟

 

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.

 

مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواشت جروبحث کند.

 

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

 

در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...

 

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

 

به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

 

آرایشگر با تعجب گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟

 

من این جا هستم،همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

 

مشتری با اعتراض گفت : نه آرایشگر ها وجود ندارند،

 

چون اگر وجود داشتند،

 

هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

 

آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند،

 

موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

 

مشتری تایید کرد: دقیقا نکته همین است.

 

خدا هم وجود دارد!

 

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.

 

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

 

 

 
 
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم

خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید
 
خدا لبخند زد،وقت من ابدی است

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد

این که آن ها از بودن در دوران کودکی ملمول می شوند

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند

این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

و بعد پول شان را خرج حفظ سلامتی میکنند

این که با نگرانی نسبت به آینده

زمان حال فراموش شان می شود

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد

وچنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دست های مرا در دست گرفت

 و مدتی هر دو ساکت ماندیم

بعد پرسیدم

به عنوان خالق انسان ها،می خواهید آن ها چه درس هایی از زندگی را یادبگیرند؟

خدا با لبخند پاسخ داد

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد

اما می توان محبوب دیگران شد

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد

یاد بگیرند که ظرف مدت چند ثانیه میتوانیم زخمیی عمیق در دل کسانی که
 
دوستشان داریم،ایجاد کنیم

و سال ها وقت خواهد بود تا آن زخم التیام یابد

با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاَ دوست دارند

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند

و یاد بگیرند که من این جا هستم

همیشه
 
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: ترسا تاريخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to thecafeitself.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com